" تمام آن خیابان های یک طرفه "

حمید امجد

سپيدي مو راست است و سوي چشم‌ها كه بر هزاران هزار واژه، سطر، صفحه از فرهنگ اين سرزمين نهاده شد و جاني كه تهمت‌ها خريد تا نگاهي تازه‌تر و انساني‌تر بر صحنه‌هاي ما و در تصويرمان از خويش بيافريند. تقويم اين كارنامه دروغ نيست؛ بيش از نيم‌قرن كار خلاقه بي‌وقفه و انديشيدن به هر آنچه عادات ديرين از ما مي‌خواستند، انديشيدن به آنها را رها كنيم و به نتيجه رسيدن توليد (فقط) 10فيلم بلند، چهار فيلم كوتاه و 9 نمايش از بيش از 160نوشته براي فيلم و تئاتر كه هنوز بيش از نيم‌شان منتشر نشده‌اند. درازاي سالياني كه بر اين كوشش رفته، راست است و باز آنچه راست نيست، پيري و خستگي او است. به هر سطر نوشته‌هايش بنگريد و هر تصوير كه ساخته، تا ببينيد نشاني از پيري در او يافتني نيست. نوجويي، تنوع، دقت وسواس‌گون در جزييات و كيفيت نهايي هر اثر گواهي مي‌دهند او در عين پختگي، هنوز و همچنان جوان و جوان‌تر از نسل‌هاي بعدي است. صداي او در 75 سالگي همچنان خروش است و جست‌وجوي تازگي و جديت در كار و كار و كار، نه ناله و ديروزينگي و فرسايش. طي سه سال و نيمي كه از سفرش مي‌گذرد، بسيار شنيده‌ايم كه هر سخني از او را با دريغ و دريغ‌ها همراه مي‌كنند. اما دريغ نه بر او كه بر آن تنگ‌نظري‌ها و كوته‌نگري‌هاست كه سال به سال فضاي كار كردن را بر او تنگ‌تر و دشوارتر كرد و دريغ‌ها بر صحنه‌ها و پرده‌هاي ما است كه از او و دانش و تجربه‌اش بي‌بهره مانده است. او از خستگي نرفت؛ در پي فضايي براي كار و كار و باز هم كار بيشتر رفت. براي پژوهشگري كه او است چيزي طبيعي‌تر از اين نبود كه 30 سال بعد از خروج اجباري از دانشگاه، باز به پژوهش و تدريس دانشگاهي برگردد ولي ما عاقبت روزي درخواهيم يافت كه خسارت به خارج راندن اين سرمايه‌ها از كشور كمتر از خسارت آن سه‌هزارميلياردهاي معروف نبوده است. 23 سال پيش، روزي در اوايل دي ماه 1369، با آقاي بيضايي از سر تمرين‌هاي مقدماتي فيلم «مسافران» در اتاق مخروبه‌يي در اداره تئاتر درآمديم به خيابان پارس، نزديك تنديس فردوسي. آقاي بيضايي بايد خود را به دفتر فيلم مي‌رساند كه در آن هزار كار بر زمين مانده بود و من همراه ايشان مي‌رفتم. نشستيم توي سواري كهنه آقاي بيضايي كه تا از توقف در حاشيه خيابان درآمد، يك بنز آخرين مدل، خلاف جهت خيابان يك‌طرفه جلوي‌مان سبز شد و بوق بلندش لحظه‌يي خشك‌مان كرد. راننده بنز سر بيرون آورد و عربده‌كشان رگ گردن دراند كه: «بكش كنار آقاي بافرهنگ!» و لحنش را موقع گفتن «بافرهنگ» چنان كشيد كه خوب حالي‌مان شود اين بدترين قسمت فحش است. منتظر بودم آقاي بيضايي، پشت فرمان، دست‌كم به آقاي توي بنز يادآوري كند او است كه خلاف آمده. اما چهره آقاي بيضايي يك‌باره به نيشخندي شكفت و فقط زير لب گفت: «بالاخره يكي به من گفت بافرهنگ»!او همه عمر قانون خيابان‌هاي يك‌طرفه فرهنگ را مراعات كرد و باز البته بسياري كسان- كه پيدا بود خيلي عجله دارند- راه بر او بستند. آن روز من حيران و خشمگين گفتم: «يعني به آن آقا هيچ نگوييم؟» آقاي بيضايي گفت: «دير است و خيلي كار مانده كه بايد به آنها برسيم.»

منبع : روزنامه اعتماد

چرا نمایشنامه می خوانیم ؟

یادداشتی از ادوارد آلبی - ترجمه احسان کیانی خواه


http://namayeshgar.com/?p=6543

نمایشنامه‌خوانی- سوم آذر

                                


کمی بیشتر از نمایشنامه‌خوانی

"داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت داشت"

کاری از گروه تئاتر دیگران

نویسنده: ماتئی ویسنی یک
ترجمه: تینوش نظم جو
کارگردان: حمید انصاری

بازیگران:
حسین ارومیه‌چی‌ها
شبنم گودرزی
نازنین نیکرو

زمان: سوم آذر سال 92 - یکشنبه - ساعت12

تست بازیگری

درود

بذرپاچ هستم

دوستان برای کارم که تو جشنواره دانشجویی قرار بره بازیگر میخوام و روزهای دوشنبه و سه شنبه (فردا و پس فردا ) تست بازیگری میگیریم :) اگه خودتون یا دوستتون علاقه دارید حتما بیاید 

مکان : امور فرهنگی ، کانون تئاتر..

ساعت11:30 تا 1

کامو، مهمان و مهمان‌دار زندگی

مدیا کاشیگر
«کامو» کودکی بود که در خانواده‌ای فقیر به‌دنیا آمد. پدرش در جنگ‌جهانی اول کشته شد. مادرش نیمه‌کرولال بود. زندگی او یک فلاکت مطلق بود. او خاله‌‌ای داشت که شوهرش قصاب بود. خاله و شوهرخاله بچه‌دار نمی‌شدند و به‌همین دلیل «کامو» را پناه دادند و به‌این‌ترتیب «کامو» توانست فرصت تحصیل پیدا کند. یک روز در دوران دبستان مریض شده بود و نتوانسته بود به مدرسه برود. معلمش می‌خواست به عیادتش برود، برای همین از بچه‌های کلاس پرسید، کسی می‌‌داند خانه «کامو» کجاست؟ «کامو» آن شب خانه مادرش بود. معلم برای عیادت او به خانه مادری‌اش می‌رود و «کامو» جلوی معلمش بابت زندگی حقیرانه‌اش احساس شرم می‌کند. بعد از آن شب، او از اینکه در مقابل معلمش از فقر احساس شرم کرده بود، شرم می‌کند. شرم از شرم بعدها تبدیل می‌شود به بن‌مایه تکرارشونده زندگی‌اش که ما انعکاسش را در «بیگانه» می‌بینیم که یکی از دلایل محکومیت راوی «بیگانه» این است که از سر فقر، مادرش را به خانه سالمندان برده است.  «کامو» کارش را با سه روایت از پوچی شروع کرد، «بیگانه»، «کالیگولا» و اسطوره «سیزیف». او بعدها به یک طغیان و شورش می‌‌رسد اما طغیانی نومیدانه و مایوس. در نتیجه «سوءتفاهم» را می‌نویسد که می‌شود آن را به‌نوعی، اینطور خلاصه کرد که طغیانی است علیه وضعیت موجود، که تنها نتیجه این طغیان همین است که خواهر و مادر، برادر و پسر را می‌کشند.  زندگی «کامو» عین آثارش بود. یعنی تردیدی را که در تمام آثارش با خود کشاند، در واقعیت واقعی زندگی‌اش نیز بر سر خودش آمد. الجزایر را که وطنش بود، مجبور شد ترک کند. در جنگ استقلال الجزایر حاضر نشد موضع بگیرد. چون الجزایر وطنش بود. هم الجزایر عربی وطن او بود و هم الجزایر فرانسوی. او این موضوع را به‌هنگام دریافت جایزه نوبل ادبی‌اش نیز، ابراز کرد. تصور من این است که یکی از بزرگ‌ترین شانس‌های «کامو» این بود که در یک تصادف رانندگی کشته شود، چون پیش از آن که جایزه نوبل را بگیرد، و پس از آن، منفور جامعه روشنفکری و نویسندگان فرانسوی بود، اتفاقا به‌دلیل گرفتن جایزه نوبل.  «کامو» نویسنده‌ای بود که حسد را، رشک را، پیروزی روزمرگی بر هر ایده‌آل را در تمام عمق زندگی‌اش حس کرد و با این رنج، زیست. یکی از زیباترین قصه‌های «کامو»، «اوت» نام دارد که در فرانسوی دو معنا دارد، مهمان و مهماندار. «کامو» هم مهمان و هم مهماندار زندگی بود. مهمانداری بود که مهمانش قرار بود او را بکشد، مهمانی بود که قرار نبود از خانه مهماندار زنده بیرون بیاید.  خلاصه زندگی «کامو» بی‌حاصلی توامان تسلیم و شورش است. شاید برای بعضی‌‌ها جالب باشد که بدانند، «ماریا» خواهر قهرمان «سوءتفاهم»، خود «کامو»ست.  وقتی در حصار کوه‌‌هایی که آفتاب را از او می‌گیرند فقط‌وفقط‌وفقط یاد الجزایر می‌کند و آفتاب را. همان آفتابی که «مرسو» در آن عاشق «ماریا» شده بود... «ماریا»یی که اتفاقا نام خانوادگی‌اش «کاردونا» یعنی نام خانوادگی مادربزرگ مادری «کامو» بود.
منبع : روزنامه شرق

برنامه‌ی این هفته

سلام :)
این هفته، استثنائن جلسه‌ی نمایشنامه‌خوانی برگزار نمی‌شه؛
 سیر هفتگی اجراها از هفته‌ی بعد شروع می‌شه و تا پایان ترم ادامه خواهد داشت.

ضمنا، طبق لیست‌هایی که جلسه‌ی پیش نوشتیم، انجام دادن کارها رو از همین هفته شروع خواهیم کرد. پیشاپیش ممنون بابت دلسوزی و همکاری‌تون.


و بالاخره اولین جلسه‌ی نمایشنامه‌خوانی



سلام :)
طبق رای‌گیری سخت و پرهزینه‌ای که انجام شد، برای روز جلسات هفتگی کانون و نمایشنامه‌خوانی‌ها، یکشنبه‌ها انتخاب شد. امیدوارم که همه سعی کنیم حضور پیدا کنیم.

فردا، یکشنبه 28 مهرماه، اولین نمایشنامه‌خوانی را به کمک شما برگزار خواهیم کرد:
 و اما معرفی مختصر اجرای فردا:

«مونولوگ» نویسنده: ساموئل بکت
ترجمه باربد گلشیری
اجرا: سعید چراغعلی
مدت خوانش: 15 دقیقه لطفا سعی کنید راس 11:30 در کانون حاضر باشید تا فرصت کنیم گپی هم قبل و بعد از اجرا داشته باشیم. به امید دیدار.. :)

گر راهزن تو باشی، صد کاروان توان زد

سلام :)
اول ممنون بابت حضور گرم و زیاد(!)تون تو اولین جلسه‌مون :)
باعذرخواهی از کسانی که جا نبود بنشینند و کسایی که باید زودتر می‌رفتند و توی عکس نیستند :)
و بعد اینکه من هرچی بلاگفا رو می‌گردم امکان گذاشتن نظرسنجی پیدا نمی‌کنم توش.
نقدا لطفا کامنت بذارین که یکشنبه‌ها رو ترجیح می‌دین برای نمایشنامه‌خوانی یا دوشنبه‌ها.
ساعت برنامه: ساعت نهار (13-11:30)
نتیجه رو، فردا همین‌جا ببینید :)
به امید روزهای خوب پاییز :)

سومین فستیوال سی پرفرمنس سی هنرمند

برای سومین سال متوالی گالری ایست و هتل آپارتمان طوبی از 4 مهر تا 14 آبان میزبان فستیوال خصوصی سی پرفرمنس سی هنرمند از شاخه های گوناگون هنری هستند.

برای اطلاعات بیشتر و ملاحظه جدول برنامه ها به :

http://namayeshgar.com/?p=6457

و

http://www.tehraneastgallery.com/

مراجعه کنید .



«خوش‌تر از فکر مِی‌ و جام چه خواهد بودن؟» یا «اولین جلسه‌ی رسمی امسال»

سلام  :)
من مهسا جندقی هستم، دبیر جدید کانون.
قبل از هر چیز فکر می‌کنم یک عذرخواهی و یک تشکر به همه بدهکار باشم.
تشکر بابت این همه استقبال از کانون در روزهای اولیه‌ی مهر و این‌همه پیگیر بودنتون که واقعا شگفت‌آور بود و خیلی خیلی ارزشمند. و عذرخواهی بابت این‌که واقعا به تنهایی نمی‌تونستم همه‌ی تماس‌ها و اس‌ام‌اس‌ها رو جواب بدم.

و اما:

طبق قراری که با هم داشتیم، اولین جلسه‌ی رسمی امسال کانون، روز یکشنبه 21 مهرماه، در ساختمان امور فرهنگی برگزار می‌شه. ساعت جلسه 12 تا 1 ظهره و دستور جلسه هم به طور خلاصه این‌هاست:

1. آشنایی با اعضای جدید و تجدید دیدار اعضای قدیمی

2.صحبت و تصمیم‌گیری درباره‌ی فعالیت‌های امسال کانون (اجراها، نمایشنامه‌خوانی‌ها،کلاس‌های آموزشی و ..)

 3.صحبت اجمالی کسانی که امسال، قصد اجرای تئاتر در دانشگاه و یا شرکت در جشنواره دارند و مطرح کردن نیازها ( اعم از بازیگر، لوازم، پول و ..)

4.تقسیم مسئولیت‌هااعم از وبلاگ، تهیه‌ی آرشیو، کتابخانه، مدیریت اجرایی نمایشنامه‌خوانی‌ها و ..


و در نهایت: صحبت درباره‌ی این‌که اصولا وقتی داریم از کانون حرف می‌زنیم، دقیقا داریم از چه چیزی حرف می‌زنیم، طولانی‌تر از این است که در جلسه‌ی یک ساعته‌ی یکشنبه بگنجد، ولی یک موقعِ زود حتما باید جمع شویم و به جای صحبت از «فعالیت‌های کانون»، راجع به «خود کانون»، صحبت کنیم و راجع به خودمان. 
راجع به جای خالی چیزهایی که گاهی حتی نمی‌دانیم چیستند؛ جای خالی احساس متعلق بودن به چیزی، به جایی.. :)

تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.به امید دیدار یکشنبه :)