" تمام آن خیابان های یک طرفه "
سپيدي مو راست است و سوي چشمها كه بر هزاران هزار واژه، سطر، صفحه از فرهنگ اين سرزمين نهاده شد و جاني كه تهمتها خريد تا نگاهي تازهتر و انسانيتر بر صحنههاي ما و در تصويرمان از خويش بيافريند. تقويم اين كارنامه دروغ نيست؛ بيش از نيمقرن كار خلاقه بيوقفه و انديشيدن به هر آنچه عادات ديرين از ما ميخواستند، انديشيدن به آنها را رها كنيم و به نتيجه رسيدن توليد (فقط) 10فيلم بلند، چهار فيلم كوتاه و 9 نمايش از بيش از 160نوشته براي فيلم و تئاتر كه هنوز بيش از نيمشان منتشر نشدهاند. درازاي سالياني كه بر اين كوشش رفته، راست است و باز آنچه راست نيست، پيري و خستگي او است. به هر سطر نوشتههايش بنگريد و هر تصوير كه ساخته، تا ببينيد نشاني از پيري در او يافتني نيست. نوجويي، تنوع، دقت وسواسگون در جزييات و كيفيت نهايي هر اثر گواهي ميدهند او در عين پختگي، هنوز و همچنان جوان و جوانتر از نسلهاي بعدي است. صداي او در 75 سالگي همچنان خروش است و جستوجوي تازگي و جديت در كار و كار و كار، نه ناله و ديروزينگي و فرسايش. طي سه سال و نيمي كه از سفرش ميگذرد، بسيار شنيدهايم كه هر سخني از او را با دريغ و دريغها همراه ميكنند. اما دريغ نه بر او كه بر آن تنگنظريها و كوتهنگريهاست كه سال به سال فضاي كار كردن را بر او تنگتر و دشوارتر كرد و دريغها بر صحنهها و پردههاي ما است كه از او و دانش و تجربهاش بيبهره مانده است. او از خستگي نرفت؛ در پي فضايي براي كار و كار و باز هم كار بيشتر رفت. براي پژوهشگري كه او است چيزي طبيعيتر از اين نبود كه 30 سال بعد از خروج اجباري از دانشگاه، باز به پژوهش و تدريس دانشگاهي برگردد ولي ما عاقبت روزي درخواهيم يافت كه خسارت به خارج راندن اين سرمايهها از كشور كمتر از خسارت آن سههزارميلياردهاي معروف نبوده است. 23 سال پيش، روزي در اوايل دي ماه 1369، با آقاي بيضايي از سر تمرينهاي مقدماتي فيلم «مسافران» در اتاق مخروبهيي در اداره تئاتر درآمديم به خيابان پارس، نزديك تنديس فردوسي. آقاي بيضايي بايد خود را به دفتر فيلم ميرساند كه در آن هزار كار بر زمين مانده بود و من همراه ايشان ميرفتم. نشستيم توي سواري كهنه آقاي بيضايي كه تا از توقف در حاشيه خيابان درآمد، يك بنز آخرين مدل، خلاف جهت خيابان يكطرفه جلويمان سبز شد و بوق بلندش لحظهيي خشكمان كرد. راننده بنز سر بيرون آورد و عربدهكشان رگ گردن دراند كه: «بكش كنار آقاي بافرهنگ!» و لحنش را موقع گفتن «بافرهنگ» چنان كشيد كه خوب حاليمان شود اين بدترين قسمت فحش است. منتظر بودم آقاي بيضايي، پشت فرمان، دستكم به آقاي توي بنز يادآوري كند او است كه خلاف آمده. اما چهره آقاي بيضايي يكباره به نيشخندي شكفت و فقط زير لب گفت: «بالاخره يكي به من گفت بافرهنگ»!او همه عمر قانون خيابانهاي يكطرفه فرهنگ را مراعات كرد و باز البته بسياري كسان- كه پيدا بود خيلي عجله دارند- راه بر او بستند. آن روز من حيران و خشمگين گفتم: «يعني به آن آقا هيچ نگوييم؟» آقاي بيضايي گفت: «دير است و خيلي كار مانده كه بايد به آنها برسيم.»
منبع : روزنامه اعتماد